پنجاه سالگی

امشب که بگذره دیگه اصلا یادم نمیاد آخرین بار که حسابی به سر و وضعم رسیدم کی بوده.اخرین باری که کلی وخ گذاشتم تا صورتمو یه مدل خاص اصلاح کنم، لباسمو ست کنم و برم بیرون.

دیگه داره یادم میره آخرین باری رو که یه روز کامل فکر کردم چطوری بی دلیل یه دوستو حسابی خوشحال کنم.

پیرتر از اونی شدم که حتی حوصله فکر کردن هم داشته باشم

بدتر از همه اینه که دیگه حوصله شروع یه رابطه جدید رو ندارم.حوصله از صفر شروع کردن.حوصله ندارم یه دختری که خیلی خوشگله.خیلی خوب آرایش می کنه.خیلی خوب لباس می پوشه.خیلی عاشق خداست.خیلی عاشقشم،... بهم فرصت بده تا دلشو بدست بیارم.


پیر شدم و فقط یکی رو می خوام که سه شنبه ها با هم بریم سینما.بعد پیاده بیایم تا اون خیابونی که منو یاد خاطره هام میندازه. یکی که ندونه من قبلا هم کس خاصی نبودم؛ تا بتونه بی بهونه باهام بلند بخنده.یکی که اصلن واسش مهم نباشه که حتی جورابای من هم با سه شنبه قبل فرق نکرده.مهم نباشه که بو گند عرق میدم و موهام آشفته است.حتی یواشکی پشت پیرهنم رو مرتب کنه، آخه پیرم دیگه حواسم به پیرهنم نیست!


جز سه شنبه ها پیرا دوست دارن همیشه تو خونه باشن و یه سره آلبوم خاطراتشون رو  ورق بزنن.آه بکشن و همه چیز و هم کس رو بگیرن به تخمشون